قسمت دوم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 271
بازدید کل : 22050
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 6
:: بازدید ماه : 271
:: بازدید سال : 807
:: بازدید کلی : 22050

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت دوم
جمعه 20 بهمن 1391 ساعت 16:11 | بازدید : 1412 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

کوچه مون برگ ها هنوز زمین بودن و برف روشونو پوشونده بود . خیلی صحنه قشنگی بود . مرتضی

چترش رو باز کرد سه تایی رفتیم زیر یه چتر مشکی ...

ما مدرسه مون تو یه کوچه ی بزرگی بود . کم مونده بود برسیم سر کوچه که مدرسه دخترانه ای که کنار

مدرسه ما بود دیگه داشتن بر میگشتن خونه . دانش آموزای اون مدرسه  وقتی میومدن بیرون یه عده ی

بیشتری از یه خیابون دیگه میرفتن و آخر سر هفت نفر دیگه مسیرشون از جلوی کوچه مدرسه ما بود .

که تقریبا همیشه اون هف هشت نفر آخری رو میدیدیم  . دخترا داشتن از جلو میومدن ما هم داشتیم به

کوچه نزدیک میشدیم . تقریبا جز ما سه نفر و هفت هشت نفر دختر هیشکی تو پیاده رو نبود . وقتی ما

نزدیک شدیم . مرتضی و علی با هم دیگه پچ پچ کردن و یه لگد انداختن به من . زمین هم پره برف بود .

من خوردم زمین . ولی جالب خوردم زمین . دخترا خندیدن . من خودمم خنده ام گرفت ...

مرتضی و علی که دیگه غش کرده بودن . ولی وقتی سرم رو بالا گرفتم و  به دخترا نیگاه کردم یکیشون

برخلاف بقیه نخندید .

اون موقع خیلی ازش خوشم اومد . خلاصه اون روز خیلی احساس خوشحالی میکردم . چون حداقل تو

عمرم یکی با جدیت بهم نگاه کرد .

تو دلم گفتم که  باید چهره اون دختره رو تو دلم نگه دارم . و فراموشش نکنم ... خلاصه وفت مدرسه تموم

شد و ما دیگه یواش یواش بر گشتیم خونه . ولی چون از مرتضی و علی قهر شدم  مجبور شدم تنهایی

برگردم خونه .

شب بود . من بودمو یه خیابونه ساکت . گه گاهی یکی دوتا آدم میومدن و از کنارم رد میشدن . منظره ی

عاشقانه ای بود برف ها هم دونه دونه داشتن میباریدن . آنگار خدا با یه نخ سفید آسمونو به زمین دوخته

بود ...

اصلا نمیشد سرت رو بیاری بالا تو چهره آدما نیگاه کنی

همه سرشونو تو یقعه کرده بودن .

رفتم جلو که تاکسی سوار شم . سوار تاکسی شدم و راننده داشت سیگار میکشید . خلاصه من که

سرما هم خورده بودم بوی سیگار رو نمیتونستم حس کنم . خلاصه رسیدم خونه . درخونه رو زدم باز

کردن . وقتی خواستم کفش هامو درآرم دیدم دوتا گفش زنونه تو جا کفشیه . با خودم گفتم شاید

مهمون داریم . ولی این چه مهمونیه که مرد توش نیست . رفتم بالا . دیدم مینا و مامانش تو خونه ما

هستن وجلوشونم چایی هست ...

آبجیم بدو بدو اومد جلوم . گفت سلام داداش مینا اینا اومدن ...

گفتم : باشه آبجی خوش اومدن . مامان مینا سلام کرد . و جواب سلام رو دادم .

آبجیم گفت مامان رضا سیگار کشیده !!!!!!!! من یه لحظه جا خوردم .

مامانم گفت آره رضا ؟؟؟؟ بیا جلو ببینم . انگار بوی سیگار به لباسم چسبیده بود . مامانم گفت این چه

بوییه که از پیرهنت میاد ؟؟؟

به تپق افتادم . گفتم : م م ما ما ن . راننده ه هه تاکسی داشت س س سیگار میکشید . شاید بوی اون

سیگاره .

گفت آره میدونستم پسر من اصلا بلد نیست سیگار رو بنویسه چه برسه به اینکه بکشه . بعد مینا زد زیر

خنده . مامانم گفت مینا جون چرا میخندی ؟؟؟ مینا گفت : خاله رضا که ماشاالله دبیرستانه یعنی

نمیتونه سیگار رو بنویسه ؟؟؟

مامان مینا زل زد به مینا و یه لبخند تلخی زد . مینا یهویی خنده اش قطع شد

من انگار تو دلم یخ ریختن . خیلی کیف کردم .

مامانم گفت رضا برو اتاقت لباسات رو درآر بیار رندازمشون لباس شویی . گفتم باشه مامان ...

لباس هامو عوض کردم . بردم انداختم تو ماشین . مامان مینا بهم گفت که رضا این مینا از صبح امونمو

بریده میخواد یه تحقیق بنویسه نمیتونه . میتونی کمکش کنی ؟؟؟

بعد حرف مامانش تموم نشده بود مینا پرید رو حرفش گفت : رضا من یه کتاب میخوام که توش شعر هم

باشه .

من تعجب کردم . گفتم این چه تحقیقه که توش شعر هم هست ؟؟

گفتم آره دارم . کتاب سهراب سپهری رو دادم بهش . گفتم : مینا . فقط زود بیارش که نخوندم . گفت

باشه سعی میکنم .

ولی من دستش رو خوندم که این دردش تحقیق نیست . یعنی هدفش نوشتن تحقیق نیست . حالا من

اونجوری فکر کردم . شایدم فکرم غلط بوده ... کتاب رو دادم . کتاب هم خیلی کتاب خوبی بود . رو جلد

اولش اینو نوشته بود " قایقی خواهم ساخت ؛ خواهم انداخت به آب ؛ دور خواهم شد از این خاک

غریب ..."

 



|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
razieh در تاریخ : 1391/11/26/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
AMiRreZa در تاریخ : 1391/11/25/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
sokot در تاریخ : 1391/11/25/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
Ghazal در تاریخ : 1391/11/23/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ساناز در تاریخ : 1391/11/23/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
saeid در تاریخ : 1391/11/22/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
sokot در تاریخ : 1391/11/22/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
تب عشق در تاریخ : 1391/11/21/6 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: